طهوراطهورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

طهورا عسل مامان و باباش

النگو

سلام امروز 6 روز از رفتن بابایی میگذره.   دیگه دلمون واقعا تنگ شده. خدایا همه مسافرین اسلام رو به سلامتی به خونه هاشون برگردون مسافر ما رو هم تو اونا.........................     دیروز با مامان جونی رفتیم و برات النگو و دستبند و گردنبند خربدم. البته ابن همه پول نداشتم ها .......... طلاهای کادوی تولدت رو تعویض کردم . وای که چقدر ماه شدی. انشاالله به زودی عکستو با اون طلاهای خوشکلت میذارم. دو روزه همش داری التگوهاتو میخوری. عزیزم .......... ..........آخه برات تازگی دارن.   خدا حقظت کنه گلم که به طلاهات اینقدر زیبایی بخشیدی...... ...
4 آذر 1391

هیات

سلام ما امشب تو خونمون هیات داشتیم. ................   طبق معمول هر ساله هیات یه بار تو محرم میاد خونه ما . که اکثرا شب حضرت علی اضغر این سعادت حاصل میشه. خدارو شکر..........   امشب هم هیات اومد و ما هم با این که جامون خیلی تنگ بود اما باز هم نتونستیم از خیر این مراسم بگذریم......   خدارو شکر همه چیز خیلی خوب پیش رفت . بابا و بابا بزرگ مداحی کردن و شام هم با زحمت مامان جون  حاضر شد . عمه جون و عمو حمید هم خیلی کمک کردن. خدا خیرشون بده..........   انشاالله خدا حاجت همه رو بده ما رو هم قاطی همه....................
4 آذر 1391

اولین مسافرت

چند روز پیش دایی اومده بود تهران و رفته بود خونه مامان جون، موقع برگشتن برداشته بود مامان جون اینا رو با خودش برده بود قم . بعدش هم به ما زنگ زد که شما هم بیاید خونمون. ما هم از خدا خواسته دیروز که نیمه شعبان بود ، حوالی ظهر راهی شدیم به سمت قم.................   برای نهار رسیدیم. نهار رو که خوردیم مشغول به صحبت شدیم و نفهمیدیم چه طور شد که غروب شد. همه برای نماز رفتن جمکران اما من به خاطر شما و زندایی به خاطر فاطمه موندیم.   شما و فاطمه چه میکردین. به همدیگه که میرسیدین یه کار های عجیبی میکردین که همه رو به خنده وامی داشتید. کلی ما رو سرگرم کردین. ساعت 1 شب وقتی شما رو خوابوندم، سپردمت به مامان جونو با بابایی ر...
2 آذر 1391